اشعار شهادت بی بی فاطمه س
دیگه کسی تو مدینه سراغ زهرا نمی یاد
دست شکسته رو ببین که دیگه بالا نمی یاد
من شنیدم تو کوچه ها به زخم دل نمک زدند
چون حسنت تو خواب می گفت مادرم و کتک زدند
زینب من می گفت بابا یه مژده یک خبر دارم
سفره نون خونمون گرفته بوی مادرم
اگه می خوای خداحافظی قشنگ و با نمک بشه
بیا با هم گریه کنیم تا دلمون خنک بشه
جون به لبم رسیده است این که به غم خو بگیری
تا کی می خوای عزیز من دستی به پهلو بگیری
امشب و مهمون منی تا کی می خوای رو بگیری
ببین دارم دق می کنم تا کی می خوای رو بگیری
فاطمه ای همه عشق علی
گوش کن زمزمه عشق علی
با غمت خسته و تنها و غمین
سوخته ساخته این خانه نشین
به دلم آرزوی روی مهت
می کشم حصرت نیمه نگهت
شیشه عمر علی خورد ترک
در کف سنگ فراوان فدک
شیشه عمر مرا بند بزن
به علی فاطمه لبخند بزن
فاطمه طاق شده صبر علی
بود این بستر تو قبر علی
خیز ای دارو ندارم بنشین
بر سر سفره کنارم بنشین
بنگر اود علی مشک علی
سفره نان جو خشک علی
شمع سوزان من و حجره من
سبب رزق من و سفره من
نمک سفره نان گسترده
بین حسین کوزه آب آورده
خیز از جا و بیا بسم الله
تو شروع کن به غذا بسم الله
لقمه نانی تو به کلثوم بده
لقمه ای عشق به مظلوم بده
خیز از جا و چنین ناز مکن
سفره درد علی باز مکن
مظلومه زهرا ـ مظلومه زهرا (2)
هر جا که دیدم من ـ یادگاریت ـ جای زاریت گریان شدم من
دیدم بهپشتدر ـ قطرههایخون ـ میخِ در گلگون نالان شدم من
دستم کشیدم بر ـ زخمِ بازویت ـ زخمِ پهلویت اشکم روان شد
غسل وکفنکردم ـ تاکه آن رویت ـ رویِ نیلیات عمرم خزان شد
هستی تو آهم
بودی پناهم
ای تکیه گاهم ـ ای تکیهگام
مظلومه زهرا ـ مظلومه زهرا (2)
هستی به من دادی ـ مرغِ زیبایم ـ یارِ غمهایم با یک تکلّم
از من نهان کردی ـ نالههایت را ـ غصههایت را با یک تبّسم
ای یارِ شیرینم ـ بی تو دلگیرم ـ بی تو میمیرم طاقت ندارم
در وقتِ غسل تو ـ ناله شد کارم ـ روی خاکِ غم سر میگذارم
ای دلبرِ من
تاجِ سرِ من
ای یاورِ من ـ ای یاورِ من
مظلومه زهرا ـ مظلومه زهرا (2)
هر جا که دیدم من ـ یادگاریت ـ جای زاریت گریان شدم من
دیدم بهپشتدر ـ قطرههایخون ـ میخِ در گلگون نالان شدم من
دستم کشیدم بر ـ زخمِ بازویت ـ زخمِ پهلویت اشکم روان شد
غسل وکفنکردم ـ تاکه آن رویت ـ رویِ نیلیات عمرم خزان شد
هستی تو آهم
بودی پناهم
ای تکیه گاهم ـ ای تکیهگام
مظلومه زهرا ـ مظلومه زهرا (2)
هستی به من دادی ـ مرغِ زیبایم ـ یارِ غمهایم با یک تکلّم
از من نهان کردی ـ نالههایت را ـ غصههایت را با یک تبّسم
ای یارِ شیرینم ـ بی تو دلگیرم ـ بی تو میمیرم طاقت ندارم
در وقتِ غسل تو ـ ناله شد کارم ـ روی خاکِ غم سر میگذارم
ای دلبرِ من
تاجِ سرِ من
ای یاورِ من ـ ای یاورِ من
مظلومه زهرا ـ مظلومه زهرا (2)
شده چراغِ خونه ـ اشکای دونه دونه
دعا کنم بمونی ـ ماهِ نمونه
کتاب عشق حیدر(3) فاطمه جانم
ای همه تار و پودم ـ یاس میان دودم
وقت کفن نمودن ـ کاشکی نبودم
شب است و خانه خاموش ـ فاطمهام کفن پوش
میبرمش شبانه ـ بر سر این دوش
کتاب عشق حیدر(3) فاطمه جانم
بهارِ مهربانی ـ دیگر شده خزانی
یارِ مرا گرفتند ـ در نوجوانی
گرفتهای ز من رو ـ بانوی دست به پهلو
خیز و بگو به حیدر ـ محسن من کو؟
کتاب عشق حیدر(3) فاطمه جانم
دعا کنم بمونی ـ ماهِ نمونه
کتاب عشق حیدر(3) فاطمه جانم
ای همه تار و پودم ـ یاس میان دودم
وقت کفن نمودن ـ کاشکی نبودم
شب است و خانه خاموش ـ فاطمهام کفن پوش
میبرمش شبانه ـ بر سر این دوش
کتاب عشق حیدر(3) فاطمه جانم
بهارِ مهربانی ـ دیگر شده خزانی
یارِ مرا گرفتند ـ در نوجوانی
گرفتهای ز من رو ـ بانوی دست به پهلو
خیز و بگو به حیدر ـ محسن من کو؟
کتاب عشق حیدر(3) فاطمه جانم
ام ابيها ( س)
دنياست چو قطره اى و، دريا،زهرا
|
كى فرصت جلوه دارد اينجا،زهرا
|
قدرش بود امروز نهان چونديروز
|
هنگامه كند و ليك فردا،زهرا
|
خالق چو كتاب خلقت انشافرمود
|
عالم جو الفبا شد و معنى ،زهرا
|
((احمد))كه خدا گفت به مدحش : لولاك
|
كى ميشدى آفريده ، لولا،زهرا
|
((طاها))و((على))دو پيكران دريايند
|
و آن برزخ مابين دو دريا،زهرا
|
او سر خدا و ليلة القدر نبىاست
|
خير دو سرا، درخت طوبى ،زهرا
|
بر تخت جلال ، از همهوالاتر
|
بر مسند افتخار، يكتا،زهرا
|
در((آل كسا))محور شخصيتهاست
|
مابين((آب))و((بعل))و((بنيها))زهرا
|
سر سلسله نسل پيمبركوثر
|
سرچشمه نور چشم طاها،زهرا
|
تنها نه همين مادر سبطين استاو
|
فرمود نبى : ((ام ابيها))زهرا
|
آن پايه كه ديروز پيمبربنهاد
|
امروز نگهداشته برپا،زهرا
|
از((احمد))و((مرتضى))چه باقى ماند
|
از مجمعشان ، شود چو منها،زهرا
|
حرمت بنگر كه در صفوفمحشر
|
يك زن نبود سواره الازهرا
|
هنگام شفاعت چو رسد روزجزا
|
كافى است براى شيعه ، تنها،زهرا
|
حيف است (حسانا) كه در آتشبسوزد
|
آن شيعه كه ورد اوست : زهرا،زهرا
|
شاعر:حسان
نماز مادر
چرا مادر نماز خويش را بنشسته مى خواند
ز فضّه راز آن پرسيدم و گويا نمى داند!
نفَس از سينه اش آيد به سختى، گشته معلومم
كه بيش از چند روزى پيش ما، مادر نمى ماند!
به جان من، تو لب بگشا مرا پاسخ بده فضّه!
كه ديده مادرى از دختر خود رو بپوشاند؟!
الهى! مادرم بهر على جان داد، لطفى كن
كه جاى او، اجل جان مرا يكباره بستاند!
به چشم نيمْ باز خود، نگاهم مى كند گاهى
كند از چهره تا اشك غمم را پاك و نتواند!
دلم سوزد بر او، امّا نمى گريم كنار او
مبادا گريه من، بيشتر او را بگرياند!
كنار بسترش تا صبحدم او را دعا كردم
كه بنشيند، مرا هم در كنار خويش بنشاند
بسى آزار از همسايگانش ديد و، مى بينم
دعا درباره همسايگانش بر زبان راند!
چه در برزخ چه در محشر چه در جنّت چه در دوزخ
به غير از وصف او، «ميثم» نمى خواند
ای مدینه
ای مدینه ای همه سوز و گداز
ای شب تاریک صحرای حجاز
ای بیابان سکوت و اشک و خون
ای سپهر خیره چشم نیلگون
این سکوت این گریه آهسته چیست
این صدای ناله پیوسته چیست
خشت خشت خانه ای را زمزمه است
ناله یا فاطمه یا فاطمه است
خانه ما گرچه از خشت است و گل
پایه دیوار آن بر طاق عرش
وز پر خود عرشیان آورده فرش
سقف آن بالانشین کهشان
آستانش آسمان آسمان
خاک آن را شسته آب سلسبیل
گرد آن را رفته بال جبرئیل
حیف شد این خانه را آتش زدند
با کبوتر لانه را آتش زدند
خانه ای در بسته نه در نیمه باز
اهل آن چون شمع در سوز و گداز
دو کبوتر برده سر در بال من
هر دو گریانند بر احوال من
کرده بر تن چهار ساله بلبلی
رخت ماتم در غم خونین گلی
باغبانی با دو دست خویشتن
کرده خونین لاله خود را کفن
ساعت سخت فراغ آغاز شد
مخفی و آهسته درها باز شد
در دل تابوت جان حیدر است
هستی و تاب و توان حیدر است
گوئی آن شب مخفی از چشم همه
هم علی تشیع شد هم فاطمه
عشق علی
فاطمه ای همه عشق علی
گوش کن زمزمه عشق علی
با غمت خسته و تنها و غمین
سوخته ساخته این خانه نشین
به دلم آرزوی روی مهت
می کشم حصرت نیمه نگهت
شیشه عمر علی خورد ترک
در کف سنگ فراوان فدک
شیشه عمر مرا بند بزن
به علی فاطمه لبخند بزن
فاطمه طاق شده صبر علی
بود این بستر تو قبر علی
خیز ای دارو ندارم بنشین
بر سر سفره کنارم بنشین
بنگر اود علی مشک علی
سفره نان جو خشک علی
شمع سوزان من و حجره من
سبب رزق من و سفره من
نمک سفره نان گسترده
بین حسین کوزه آب آورده
خیز از جا و بیا بسم الله
تو شروع کن به غذا بسم الله
لقمه نانی تو به کلثوم بده
لقمه ای عشق به مظلوم بده
خیز از جا و چنین ناز مکن
سفره درد علی باز مکن
درد سینه
مدینه دردها در سینه دارد
مدینه یک گل پژمرده دارد
مدینه شاهد غمهای حیدر
ز بعد ماتم مرگ پیمبر
مدینه دید زهرا پشت در بود
دریغ از ماتم مرگ پدر بود
مدینه بوی گل لاله میده
مدینه به سینه ها ناله میده
مدینه باغ گلای پرپره
هوا پر عطر و فضا معطره
مدینه ناله زهرا شنیده
طناب گردن مولا رو دیده
مدینه بوی در سوخته می ده
مدینه بوی ر سوخته می ده
مدینه یه خونه رو آتیش زدند
لونه کبوتر و آتیش زدند
مدینه شکسته بود بال و پری
مدینه آتیش گرفته بود دری
راز دل
مدینه راز دل بر من عیان کن
مرا زائر به قبر بی نشان کن
سخن از قصه پر غصه ات گو
مرا با آه خود آتش به جان کن
مدینه لاله ات کو گلشنت کو
برایم شرح درد باغبان کن
مدینه هستیم را گیر اما
مرا اندر بقیع بی خانمان کن
یارب این سیلی پر از سوز و درد
با رخ همچون گل زهرا چه کرد
چون غبار کوچه بنشست بر زمین
حق تعالی دید و جبریل امین
بر رخ زهرا نشان پنجه بود
از دل مولا اثر باقی نبود
آمد از کوچه برون زهرا ولی
زیر لب با هر قدم می گفت علی
با سر چادر به چشمش می کشید
از کنار دیده اش خون می چکید
تا قدم در خانه حیدر نهاد
زینب او را دید و زد از غصه داد
چادرت مادر چرا خاکی شده
پنجه روی تو حکاکی شده
پیش من چادر به سر افکنده ای
گو مگر از زینبت رنجیده ای
رفتی از خانه برون چون آمدی
از چه با دست پر از خون آمدی
گر ببیند باب من این روی تو
می چکد خون از سر و از روی تو
در همین جا جان دهد بر پای تو
جان فشاند بر سر غمهای تو
از کفت مادر چرا چاره شده
گو به من گوشت چرا پاره شده
کوثر
الهیكوثرم كو دلبرم كو
گلم كو؟ هستى ام كو؟ گوهرم كو؟
على تنها و دلخون مانده افسوس
يگانه مونس و تاج سرم كو؟
الهى! كلبه ام را غم گرفته
دل محزون من ماتم گرفته
شرار شعله هاى در نديدم
گلم را خصم از دستم گرفته
الهى! سينه من كوى درد است
گلستان سرورم سرد سرد است
عزيزم فاطمه از رنج مسمار
رخ مهتابى اش غمگين و زرد است
الهى! دست من را بسته بودند
حريم خانه ام بشكسته بودند
به ضرب تازيانه آن جماعت
تن مرضيه را آزرده بودند
الهى! غمگسارم، سوگوارم
شبست و طاقت رفتن ندارم
فلك با من سرسازش ندارد
بدون فاطمه نالان و زارم
بغض گلوگير!
دل غريب من از گردش زمانه گرفت
به حسرت غم زهرا، شبي بهانه گرفت
شبانه بغض گلوگير من، کنار بقيع
شکست و، ديده ز دل اشک دانه دانه گرفت
ز اشک جاري چشمم، زچشمه سار دلم
در آن سحر، چمن عشق صد جوانه گرفت
ز پشت پنجرهها، ديدگان پر اشکم
سراغ مدفن پنهان و بينشانه گرفت!
نشان شعله و دود سراي زهرا را
توان هنوز ز ديوار و بام خانه گرفت!
مصيبتي ست علي را، که پيش چشمانش
عدو اميد دلش را به تازيانه گرفت!
چه گفت فاطمه کانگونه با تاثر و غم
علي مراسم تدفين او شبانه گرفت؟!
فراق فاطمه را، بوتراب باور کرد
شبي که چوبهي تابوت را به شانه گرفت
فضلاللَّه قدسي (قدسي)
هياهوي سکوت!
اينجا نشاني از نگاه آشنا نيست
يا از صداي آشنايي، رد پايي نيست
طوفاني از اندوه، دلتنگي، پريشاني
جاري ست در اين دست، اما ناخدايي نيست
مرزي فراتر از زمين و آسمان دارد
بيوسعت اين خاک گويا ماورايي نيست!
قنديل آه عاشقان، فانوس شرم ماه
مشتي ستاره، پيش ازينش روشنايي نيست!
در غربت اين دشت اما آنچه ميپيچد
تنها هياهوي سکوت ست و، صدايي نيست!
هر يک بقيع کوچکي در سينهمان داريم
ماييم و اندوهي که آن را آشنايي نيست
بر شانههاي غربت ما، زخم ميرويد
زخمي که او را ابتدا و انتهايي نيست!
ماييم و، ارث چارده قرن عزا، آري
غمگينتر ازين قصه، گويا ماجرايي نيست
در شعلههاي شرم ميپيچم، که ميبينم
شعرم به ياد غربتش شعر رسايي نيست
سيد مهدي حسيني
اي به بقيع آمده!
اي به بقيع آمده! هشيار باش
خفته چرا چشم تو؟! بيدار باش
فرش رهت، بال ملک کردهاند
ذره تو، مهر فلک کردهاند
ديده فروبند ز ناسوتيان
تا نگري جلوهي لاهوتيان
ترک خودي پيشه کن و خاک شو!
نيستي ار پاک، برو پاک شو!
دل ببر از زمزمهي خاکيان
تا شنوي نغمهي افلاکيان
چشم دل خويش اگر واکني
آنچه نبينند، تماشا کني
اين حرم خاص خداوندي ست
طوف درش، مايهي خرسندي ست
شرط حرم، محرمي و محرمي ست
مجرم اگر نيستي، از مجرمي ست
محرم و محرم ز يک يريشهاند
در خور آن، مردم حق پيشهاند
سالک اين راه، دلش پر غم ست
بيغم اگر آمده، نامحرم ست!
همدم غم، هم سخن درد باش
غم، محک مرد بود مرد باش!
محمد علي مجاهدي (پروانه)
مزار کعبهي دلها کجاست؟!
باز کن بر روي من آغوش جان را اي بقيع!
تا ببينم دوست داري ميهمان را اي بقيع؟!
خاکي، اما برتر از افلاک داري جايگاه
در تو ميبينم شکوه آسمان را، اي بقيع!
پنج خورشيد جهان افروز در آغوش توست
کردهيي رشگ فلک اين خاکدان را، اي بقيع!
ميرسيم از گرد ره با کوله بار اشک و آه
بار ده اين کاروان خسته جان را اي بقيع!
بيت الاحزان بود و زهرا، هيچکس باور نداشت
تا کنند از او دريغ اين سايبان را اي بقيع!
عاقبت ار جور گلچين شاخهي اين گل شکست!
در بهاران ديد تاراج خزان را اي بقيع!
گر چه باغ ياس او پر شد زگلهاي کبود!
با علي هرگز نگفت اين داستان را اي بقيع!
سيلي گلچين چو گردد با رخ گل آشنا
بلبل از کف ميدهد تاب و توان را اي بقيع!
پاي آتش را به بيت وحي، دشمن باز کرد!
سوخت همچون برق خرمن سوز، آن را اي بقيع!
حامل وحي الهي، گاه البلاغ پيا
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط قناد
آخرین مطالب